سریش آبادسریش آبادسریش آباد سریش آبادسریش آباد
نشر گنجور منتشر کرد
سریش آباد سریش آباد سریش اباد
دوستان گرامی برای سفارش خرید کتاب ضجه های قی ناژا (آداب و رسوم شهر سریش آباد به زبان شعر) با نویسنده کتاب اقای حجت مومنی تماس حاصل فرمایید
09186519539
قیمت کتاب 45 هزار تومان میباشد اما برای دوستانی که کتاب را پیش خرید کنند 40درصد تخفیف در نظر گرفته ایم و کتاب با قیمت 25 هزار تومان به فروش می رسد
سریش آباد باکسر «سین» که مدت اندکی به «بهشتی شهر» تغییر نام داد در بخش سریش آباد شهرستان «قروه» و در شرق «استان کردستان» از استانهای غرب کشور در فاصله ی 7 کیلومتری شمال قروه و حاشیه رشته کوه «زاگرس» قرار گرفته است.
نام دیگرسریش آباد «چهل شاه آباد» بوده و در سال 1354 به شهر تبدیل شده است. طبق سرشماری نفوس و مسکن سال ۰۹۳۱ هجری شمسی جمعیت شهر سریش آباد 8511 نفر بوده که به علت مهاجر گریز بودن این شهر درصد قابل توجهی از اهالی آن بنا به متقضیات شغلی در شهرستانها و استانهای همجوار اقامت دارند. مردم شهر سریش آباد پیرو مذهب تشیّع بوده و به زبان «ترکی آذربایجانی» تکلّم میکنند.
این شهر دارای معادن بسیار غنی سنگ مرمر و معادن پوکه معدنی میباشد. عمده محصولات کشاورزی این منطقه گندم و تا حدودی انگور بوده که باغات انگور آن متاسفانه به دلیل کمبود آب در پی استفاده نامطلوب و بیاندازه از منابع آب زیرزمینی در حال خشک شدن هستند.
سریش آباد به علّت قرار گرفتن بر روی فعالترین «زون زمین ساختی کشور» یعنی «زون سنندج سیرجان» دارای معادن غنی مرمر سفید، سبز و همچنین معادن سنگ پوکه ساختمانی است. کوه آتشفشانی «قره داغ» در 22کیلومتری این شهر، تعداد 17 معدن پوکه را در دِل خود جای داده است. مضاف بر این، کوه «قزل قایه» سریش آباد بزرگترین و با کیفیتترین معادن مرمر سفید جهان با نام معدن «باباشوراب»، «قزل قایه» و «کانی مر» را در خود دارد.
از مهمترین بقاع متبرکه این شهر «امامزاده هاجرخاتون» واقع درمعدن مرمر «باباشوراب» و از مهمترین جاذبههای بالقوه گردشگری، سد خاکی «سرچشمه» میباشد.
بیشتر ساکنان این شهر بالاخص جوانان بنا به دلایل عدیده نظیر زوال کشاورزی دامپروری و … آنهم به علت خشکسالیهای متناوب اخیر و تغییر سبک زندگی مردم و نیز نبود منابع مناسب اشتغال و عدم بکارگیری نیروهای انسانی بومی و به عنوان اهم امور نبود درآمد تقریبا از اواسط دهه هفتاد به مشاغل دولتی روی آورده و عده کثیری از آنها در یگانهاینظامی و انتظامی و همچنین ادارات و ارگانهای دولتی و انقلابی استخدام میباشند. البته بحث دامپروری و گاها کشاورزی به خارج از محدوده شهری انتقال یافته و در دامداریها و خانه باغهای اطراف متمرکز گردیده است.
ناگفته نماند که تنها شهر سریشآباد تعداد 90 شهید گرانقدر و جمع کثیری جانباز تقدیم انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی کرده و هنوز هم دربهای شهادت به روی اهالی غیور، شهادت طلب و ولایتمدار این شهر باز میباشد. میتوان به جرات اذعان داشت که رزمندگان رشید سریش آبادی نقش قابل توجه و تعیین کنندهای در تشکیل سازمان پیشمرگان مسلمان کرد و پاکسازی مناطق مرزی کشور از لوث گروهکهای ضدانقلاب و همچنین در هشت سال دفاع مقدس چه در پشت جبهه و بحث پشتیبانی و لجستیک و چه در خطوط مقدم نبرد با ارتش متجاوز عراق داشتهاند.
پیشگفتار
مجموعه ای که در پیش روی شماست و شروع به خواندن آن کردهاید؛ مثنوی بلندیست که بسیاری از آداب و رسوم، سنتها، بازیهای بومی محلی، غذاها، خوردنیها، فرهنگ ها، پندارها، برخوردها، تفاوتها، تضادها، تناقضها و در کل خصوصیات اخلاقی مردان و زنانی را به تصویر میکشد که در جایی به اسم سریشآباد کردستان به دنیا آمدهاند و در یک برههی تقریبا طولانی زیست کرده؛ بعضی از آنهابدرود حیات گفته و تعداد قلیلی هم در کنار ما و پا به پای ما روزگار میگذرانند.
زبان این مجموعه یا بهتر بگویم این مثنوی بلند، امروزی و به وزنِ «مفاعیلن، مفاعیلن، فعولن “میباشد. در این مجموعه چون تلاش سراینده بر آن بوده است که اسم غذاها، بازیها، اماکن، ابزارآلات و … بدون تغییر و با زبان محلی خاص منطقه ذکر گردد؛ فلذا احتمال به هم ریختگی و ریتم اصلی شعر در برخی از مصراعها وجود دارد که از همین جا و دربدوخواندن مجموعه از یکایک بزرگواران پوزش میطلبیم.
در پایان باید اعتراف کنم که تمام آداب و سنتها در این مجموعه آورده نشده است که این هم به علت محدودیت وزنی و عدم تطابق اصطلاحات با وزن و … میباشد.
با تشکر و سپاس فراوان
حجت مومنی
در پایین به قسمت کوتاهی از این کتاب که در 180 صفحه سروده شده اشاره میکنیم
تنوری بود با ده دانه دیزی
نمیشد باعثِ حسرت که چیزی
نبود اصلا که دورِ خانه دیوار
محبّت موج میزد، موج بسیار
کسی آن وقتها من من نمیکرد
به نامردی کسی احسن نمیکرد
به آسانی کسی تهمت نمیزد
درختان را چرا آفت نمیزد
مریضی این قَدَر طوفان نمیکرد
و سکته قصد هیچ انسان نمیکرد
حیا دیوارِ سختی بود در اصل
همان فیروزه تختی بود در اصل
حیا را هیچ شخصی قَی نمیکرد
و راه ناکسی را طی نمیکرد
«کرنتو»، «سنگ» و «سندان» عالمی داشت
علف چینی فراوان عالمی داشت
درو کردن، محبّت بیمه میکرد
به نوعی هم صداقت بیمه میکرد
درو یک نوع خوب از امتحان بود
درو آرامشی از بهرِ جان بود
درو کردن صفای دیگری داشت
و در دل مهربانی، تازه میکاشت
دروکُن های خوبی داشت این شهر
عجب زیبا غروبی داشت این شهر
«بچین» میکرد ما را آبدیده
ذلیخا دیده یا یوسف شنیده
«کَتیر» بستن شگرد جالبی داشت
و «کرپیش» هم بدانی قالبی داشت
پدر میکرد یک «لاسسان» اجاره
همین اقدام میشد راه چاره
حکایت داشت آخر «یاپما یاپماخ»
چه زنهایی! چه مردانی! خدا! آخ
تنورِ تازهای میساخت مادر
جوانی را ولی میباخت مادر
تنور تازهای با پشم بُزها
و محکم سازهای با پشمِ بُزها
تنور آماده میشد با محبّت
نمایش داده میشد اصلِ غیرت
و باید زود جا انداخت آن را
برای نسلِ بعدی ساخت آن را
تنوری فسقلی مخصوصِ گرده
سحر میرفت تا پابوس گرده
و گاهی پخته میشد نانِ شیرین
«اُفاق» آذری با جانِ شیرین
عروسِ خانه باید کار میکرد
سحرها بچُه را بیدار میکرد
کمی صبحانه باید داده میشد
و چای تازه هم آماده می شد
زرنگی بیگمان در خونشان بود
خودِ لیلا ولی مجنونشان بود
عروسِ خانه هر کاری بلد بود
ندانستن برایش سخت بد بود
خمیر از شب ولی آماده میشد
به قولِ مادرم افتاده میشد
برای «کوت» چرا پا میشکستیم
چرا دورِ تنوری مینشستیم
چرا رفتن به «آق تورپاخ» صفا داشت
گروهی را به عشقش مبتلا داشت
بلی خاکِ سفید اعجاز میکرد
رخِ دیوارها را باز میکرد
سحر یک عدّه ماشین میگرفتیم
و بیل از آن و از این میگرفتیم
درون بقچهها، «پننیرپلو» بود
خدایی، عینِ ما هی با پلو بود
میانِ دببهها، آبی گوارا
گیاهان هم دعا میکرد ما را
به دورِ «دَببه» گونی میگرفتیم
کجا برچسبِ «سونی» میگرفتیم؟
خُنک میکرد گونی آب را چون
خُنک آری دِل بیتاب را چون
چه خاکی روزگاری بود آن وقت!
چه گلریزان بهاری بود آن وقت!
عروسیها مدل بازی نبودند
نمایشگاه خرّازی نبودند
نمایشگاه خودرو، رخت یا کفش
و محصولاتِ رازی، تخت یا کفش
عروسیها نماد سادگی بود
و قصدِ «پوریا» افتادگی بود
عروسیها کجا اینگونه بودند؟
کجا یک مار با یک پونه بودند؟
در آنها، مطلقا دعوا نمیشد
کسی از جنسِ ما رسوا نمیشد
کجا مهریّه ها میشد نجومی
و یک زنگی نمیشد زود رومی
کجا ای هموطن! چک مینوشتند؟
کجا در برگهها جک مینوشتند؟
خدا یک کامیون اموال کی بود؟
تریلی در تریلی مال کی بود؟
کت و شلوارِ قرضی میگرفتند
کجا ماشین ارزی میگرفتند؟
کجا اینگونه حرمت میشکستند؟
چرا این روزها، اینگونه هستند؟
کجا سورانهها میشد دُلاری؟
دریغ از ضبطهای بینواری
عروسیها خدایی ساده بودند
غبارِ خستگی را میزدودند
لباسِ حاضرین یک دست، تنها
و رختِ ناظرین یک دست، تنها
و میپوشید یارو رخت یک دست
خدایی یافت میشد سخت یک دست
نهایت دلقکی یا شاوزیری
کجا ناراحتی از حرفِ پیری؟
کجا خواننده بود از نوع برقی؟
و بدرقاصهای از نوع شرقی؟
حنابندان، چه رسم باشکوهی!
حنا بردست، یک رقصِ گروهی
حنایی تازه در دستانِ داماد
و داماد از تمامِ غُصّه آزاد
برای آن حنا، سر میشکستیم
که یعنی ای خدا ما نیز هستیم
حنا در بینِ ما چرخانده میشد
مگر شخصی از آنجا رانده میشد
حنا هم «مالِ مطلب» بود آری
که با آن مینوشتم یادگاری
به حمّام ازقضا می رفت داماد
رفیقان در کنارش گرم و دلشاد
و ما هم می شدیم از عشق راهی
و میرفتیم «نُمره» گاه گاهی
«عمومی» هم صفای دیگری داشت
چه شوری در دل داماد میکاشت
دو نوبت کار هم میکرد حمّام
به کامِ مردمانش بود ایّام
و کیسه پشتِ مردم میکشیدیم
«خدا خیرت دهد» هم میشنیدیم
درون بقچههامان، لیف و صابون
نمیرفتیم از حمّام بیرون
به سختی جور میشد پولِ حمّام
به بعضی زور میشد پولِ حمّام
و می رفتیم گاها انفرادی
نمیبردیم اسباب زیادی
پدر من را به آسانی نمیبُرد
و میرفتم، پدر هم حرص میخورد
و تا شش سالگی میشد بپیچی
زنانه … وای من … هیچی به هیچی
«رُشول» را میزدی چرکی نمیماند
پسر در زیرِ دوشِ گرم میخواند
چه چرکی بود در یک نصفه هیکل!
چه قدری چرک دارد چند تا یَل؟
و درمیآمد از حمّام آقا
چه اسپندی، چه احساسی خدایا!
به منزل میرسید آن شاخ شمشاد
میان نُقل و گندم، شاه داماد
زمانِ رختِ دامادی رسیده
چه دامادی، کسی چون او ندیده
و میپوشاند او را، یک نفر رخت
به عشقش میرسد دامادِ خوش بخت
پسر آماده میشد روی کرسی
و زینت داده میشد روی کرسی
عروسیها پُر از شور و صفا بود
یقین از هر تجمّل هم جدا بود
لباسش استجاری بود داماد
دلاور مرد کاری بود داماد
نبود آن وقتها ماشین عروسی
و «اسبی» بود تنها اسبِ روسی
عروس امّا سوارِ «اسب» میشد
و عشقی روی قلبی نصب میشد
پسر آری عروسش را نمی دید
شبِ اوّل نقاب از چهره می چید
شبِ اول، زنش را دید میزد
و بوسه باد هم بر بید میزد
مگر او حقّ اظهارنظر داشت؟
مگر از چهرهی یارش خبر داشت؟
پدر، مادر برایش میگرفتند
مدد هم از خدایش میگرفتند
و امّا دیر قطعا میپسندید
بفرمان بود حتما میپسندید
نمیدانم چرا پس، خوب میشد؟
نتیجه کاملا مطلوب میشد؟
و لای درزِ آن مویی نمیرفت
نه حتی تارِ گیسویی نمیرفت
زن و شوهر خدایی شاد بودند
و هر دو گوئیا فرهاد بودند
تکان طوفان که آنها را نمیداد
نمیکردند اصلا داد و بیداد
و زن سرشار از حجب و حیا بود
محبّت، عشق آری بیریا بود
چرا مردی نمیترسید از زن؟
و با حرف آب میشد زود آهن
نمیشد هر دوی آنها خدا سنگ
و طولانی نمیشد بینشان جنگ
نمیشد هیچ پیدا زن ذلیلی
اذیّت زن نمیشد بیدلیلی
دخالت هیچ مادر زن نمیکرد
پدر زن بی جهت من من نمیکرد
نمیافتاد سنگی پیش پایی
صفا بود و صمیمیّت خدایی
عزاداری به کلّی بی ریا بود
تجمّل از عزاداری جدا بود
نبود آخر برای شغل و منصب
و با دستانِ خالی، نذر هر شب
جوانی از گزینش رد نمیشد
و راه پیشرفتش سد نمیشد
به عشق فاطمه یخ میشکستیم
خلیل آسا، در آتش مینشستیم
نبود این جور دسته، آن زمانها
تماشاچی نبودند آه … زنها
نبود اصلا که چیزی مثل اینها
ارادت موج میزد در جبینها
کجا پنجاه آدم سنج میزد
و سینه بهرِ یک تُن گنج میزد
سرِ نوحه، خدا دعوا نمیشد
به این منوال درها وا نمیشد
کسی هم دورِ میدانی نمیدید
میانِ دستهها خانی نمیدید
نبود این حد درونِ دسته گاری
و یا آن باندِ ده میلیون دلاری
نمیشد فکر و ذکرش دورِ میدان
و ذاکر فکر بکرش دورِ میدان
پدر با عشق آری سینه میزد
و از سرما دو دستش پینه میزد
صدای نوحه خوان اعجاز میکرد
مسیر تازه ای را باز میکرد
هوای نوحه خوانِ تازه را داشت
ابالفضلی وفا در سینه میکاشت
خدایی میکروفن را زود میداد
نمیکرد او همانجا داد و بیداد
خدا خود ضبط میکرد آن زمان را
حسین گویانِ گرمِ عاشقان را
عالیه
ساق لولای سریش آباد بالاسی👏👏👏👏
سپاس
عجب کتاب خوبیه
دمتون گرم
سلام
بله کتاب خیلی خوبیه
تمامی رسم و رسومات شهر سریش آباد رو در قالب شعر توصیف کرده
این چند صفحه از کتاب هست که برای نمونه گذاشته شده
کل کتاب 180 ص هستش
برای دوستان بالای 30 سال توصیه میکنم حتما یک جلد از این کتاب را خریداری نمایید